🍦 عـِدالـت... 93/3/29
تـو دِلـم را بـُردی
وَ
مـَن خیـالـَت را
عـِدالـت یَعنـی همیـن...
بــه ریسـه می کشـــم
اَشکـهایــم را
اِمشـب چـقـدر،
کــوچــه دِلــم چراغــانـی ســـت...
دلــَم بـالـکنـی مـی خـواهـد رو بـه شهـــر
و کمـی بـاد خنک و تاریکــی
یـک فنجـان بــزرگ قهـوه
یـک جـرعـه تـ♥ـو
یـک جـرعـه مـن
و سـکوتـی کـه در آن دو نگـاه گــره خـورده باشـد
بـی کـلام
میــدانـی...!؟
دلــم یـک مـَن مـی خـواهــد بــرای تــو
وَ یـک تــو تـــا ابــد بــرای مـن
و َبـاز هـم 3 نقطـه هـای بـی پـایـانِ مـن...!
گــاهــی اوقــات
دل آدَم بچــه می شـود
اَز آن زَبــان نفهــم هــا
دلــم ایــن روزهــا
بــه هیــچ چـیز خــوش نمـی شـود...!
دلم کسی را می خواهد که نابینا باشد!
خط بریل بداند
فصل به فصل
ذهنم را بخواند.
بازی های ادبی ام را کشف کند.
دستش را بگیرم بازو به بازو
دنیا را برایش تعریف کنم.
چشمش شوم
و تمام زشتی های جهان را
برایش از قلم بندازم...!