🍦 کنار پنجره ی خیال.... 91/6/19
کنار پنجره ی خیال تنها نشسته ام و خوب می دانم
این آخرین بار نخواهد بود
که ثانیه های عمرم را با تردید شماره می کنم .
من آنقدر به این تنهایی خو کرده ام که می دانم
ماهی تنگ بلور دچار احساس من است
و اگر حتی در دریـای طوفانی چشمانم رهایش کنم
باز هم غمگین خواهد بود
.می دانم که معجزه نخواهد شد .
می دانم اینجا در سپاهچال زمان من غرق واپسین دل نوشته های دلتنگی خواهم بود.
اسیر واژه ی سرد لحظه لحظه های بلند.
و تنها خواهشی کوچک شبیه یک پرسش از آخرین قطار زندگی دارم:
آیا کنار این همه تنهایی بی حد،کسی خیال مرا به یاد خواهد داشت.
کسی صدای شاعرانگی ام را در شب مهتابی شنیده و سراغ حال مرا از قصه می گیرد؟
گمان نمی کنم ستاره ای حتی به یاد من باشد.
خدایـا!بهترین را از تو می خواهم....